۱۰ مرداد ۱۳۸۹

بايد رفت

از سفر برگشتم. بعد از ماهها كلنجار رفتن و تغيير مقصد و خريد بليط و كنسل كردن بلاخره رفتم سفر.خيلي خسته شدم.اما خوب بود.بهتر از آن چيزي كه فكر مي كردم. الان احساس راحتي مي كنم. به شهري رفتم كه ساليان قبل براي ماموريت به آنجا رفه بودم. اما اين دفعه با وقت بيشتري آنجا را گشتم. و خيابان به خيابان آنجا را با اين به اصطلاح وطن محنت زده مقايسه كردم. سخنان آن جوان سوري كه همكارمان بود مدام مثل پتك بر سرم فرود مي آمد.او مي گفت كه "شما ايرانيها مسكين هستيد" آنوقتها درك نكردم .شايد بخاطر شور وشر جواني بود و شايد تجربه لازم را نداشتم. شايد بخاطر آن بود كه من سوريه را قبلا ديده بودم و مي توانستم مقايسه نسبي انجام دهم. اما حالا قضيه فرق مي كند. من ديگر ان آدم سابق نيستم. همه چيزم تغيير كرده است. ديگر چيزي بعنوان وطن برايم معناي خاصي ندارد . قبلا هم سفرهاي خارجي داشته ام.اما اين خيلي فرق ميكرد .مانند خريدار جنس به آنجا نگاه كردم ، بمانند يك جستجو گر .
و سر آخر، ما حصل اين سفر اين شد كه بايد بروم. راهي كه ساليان سال در كش و قوس بود اكنون بعد ازاين سفر چند روزه انتخاب شد. احساس تعلق به جايي نمي كنم.
تنها دلتنگيم شايد مادرم باشد. مادر پيرم (همه آنچيزي كه بتوان به ان عاطفه و احساس و عشق گفت ) را هم البته اينجا هر شش هفت ماه يكبار بيشتر نمي بينم. پس فرقي نمي كند كه من ديگر كجا باشم.
ديگر حالم بهم مي خورد از خواندن تابناك ، چيزي در عصر ايران پيدا نمي كنم، خبر آنلاين كه ديگر هر چند روز هم نمي خوانمش . بالاترين را هم مانند بقيه شايد هم بدتر.
ديگر حوصله كشمكش را ندارم. دوست ندارم ببينم كه جوانان اين مملكت در خيابان و زندان پر پر مي شوند. ديگر دلم نمي خواهد مانند زمان جنگ ، هنگام برگشتن از مدرسه دهها تابوت ببينيم كه بر آنها عكس جواناني را زده اند كه هنوز موهاي صورتشان خوب سبز نشده است. دلم نمي خواهد هرگز جيغ و ناله هاي مادران و خواهران آنان را ببينم در حالي كه مشت مشت خاك بر سر مي ريزند و صورت با ناخن مي خراشند. دوست ندارم چهره پدران پير آنان را كه بهت زده اند و منگ شده اند را ببينم. دوست ندارم چهرهاي جوانان معتاد را كه گوشه خيايان افتاده اند يا وسط خيابان چون مجسمه هايي ، ثابت ايستاده اند را ببينم. ديگر از شنيدن دروغ خسته شده ام. از تزوير از ريا دارم بالا مي آورم. ديگر نمي توانم تحمل كنم .شايد صبر من كم است شايد كم طاقتم ، نمي دانم.
اين را فقط مي دانم كه در حال خارج شده از پيله ام هستم. شايد پروانه ايي شوم كه طعمه پرنده ايي گردد يا كه نصيبم گلي زيبا شود. در هر صورت ديگر فرقي برايم ندارد.
مدتهاست كه دوستانم رفته اند. يكي كانادا ، ديگري استراليا ، آن يكي اروپا فلاني آمريكا و.... بقيه هم كه ماندند يا در شرف رفتن هستند و يا گوشه عزلت خزيده اندو ارتباطي با بقيه ندارند. در واقع عملا دنياي من شده است چهار ديوار اتاق كارم و بس.
براي رفتن يكسال وقت لازم دارم كه بايد شرايط را فراهم كنم.
احساس مي كنم به جايي تعلق ندارم ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر