۲۴ خرداد ۱۳۸۹

در جستجوي آرامش از دست رفته

پدر بزرگ مادريم حاج حسن نام داشت.. حدود 80 سال با قامتي خميده و عصاي زيباي چوبي و ريشهاي بلندي كه سفيد شده بودند. و كلاهي كه مدام بر سر داشت. هميشه يا در حال شعر گفتن بود يا دعا خواندن. البته ثروتمند و متواضع. عمده دارايش هم املاك پهناور كشاورزي بود .

لذت بخشترين خاطراتم مواقعي است كه در ايام كودكي و نوجواني به خانه اش مي رفتم چراغ والوري داشت و روي آن كتري و قوري بود و 24 ساعته چايش براه بود.چاي را با آبليمو در استكان كمر باريك كوچك و نعلبكي لب گلي مي خورد .روي ساعد دستش خال كوبي داشت. مي گفت با رضا خان نشت و برخواست كمي داشته است. با آن سنش هنوز باغباني مي كرد گل مي كاشت .باغچه را هرس مي كرد درخت قلمه مي زد.

محل سكونتش خانه باغ بزرگي بود قديمي كه انتهايش به رودخانه كوچكي ختم مي شد. و در آن دو ساختمان بود كه يكي محل سكونتش بود و قديمي بود.ديگري ساختمان دو طبقه ايي بود و قديمي تر ازآن يكي. كه زياد استفاده نمي شد. در بين اين دو ساختمان استخر كوچكي بود كه تابستانهاي گرم در آن قايقهاي كاغذي مي ساختم .بدليل آنكه پدر بزرگ پير بود نمي توانست زياد از استخر مراقبت كند و آن استخر بدرد شنا نمي خورد. ورودي خانه بصورت دالاني بود كه اطرافت درخت و گل بود ( خاله كوچكم چقدر گلدان شمعداني داشت) و زير پايت چمن سبز تا به استخر مي رسيد. در واقع استخر ميدان گاهي كوچكي بود كه بقيه خانه نسبت به آن ساخته شده بودند.در باغ پشت خانه درختان انار ، نارنگي ،پرتقال ،توت ،ازگيل،گردو و... بود.آن خانه تنها جايي در دنيا بود كه در آن احساس امنيت و آرامش مي كردم. و اين آرامش هرگز تكرار نشد حتي در خانه پدريم و از آن بدتر حتي در خانه خودم.هميشه براي كنجكاوي هاي من چيز جديدي در آن خانه وجود داشت .پدر بزرگ سيگارزر و هما بي فيلتر ميكشيد .هر چند از چوب سيگار استفاده مي كرد اما اطراف ريش و سبيلش به رنگ زرد خوشرنگي در آمده بود. و من گاهي از روي شيطنت از سيگارهايش كش مي رفتم.

نمازخواندنش را دوست داشتم وقتي در سرماي زمستان از كنار چراغ والرش بلند مي شد و آرام و محكم ذكر مي گفت و بعد وضو مي گرفت من بيدار مي شدم و با چشمان بسته به نماز و دعايش گوش مي كردم .چه لذتي و چه آرامش عجيبي بهم دست مي داد. پدر بزرگ اما هيچوقت نتوانست اسمم درست تلفظ كند. حتي از روي نوشته هم نمي توانست اسمم را درست بخواند .مرا "كابيد" مي ناميد.

دعايش براي من اين بود "پسر الهي پير بشي " . وقتي ماچم مي كرد صورتم به ريشهاي نرم و سفيدش مي خورد و بوي عطر مشهدي به همراه بوي سيگار در مي آميخت و من با تمام شيطنتي كه داشتم آرام مي شدم.

به او "آقا جان " مي گفتم.

خدايش رحمت كند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر