دانشگاه ما بسيج داشت اما خيلي از بچه حسابيها داخلش بودند.نمونه اش صادق بودكه قبلا داستانش را گفتم.بسيج خواهران هم تازه تشكيل شده بود و عضو گيري مي كرد كه بعد از آمدن نمايده مقام معظم فرزانه فعاليتش شديدتر شد. از فني مهندسيها فقط يكي از دختران عضو بسيج شده بود. در اين گرماي طاقت فرسا چادر عبايي مي پوشيد و مي پلكيد در دانشگاه و بوي گند عرقش را به ما هديه مي داد. خوب بسيجي تازه به دوران رسيده باشي و گير ندهي؟! اين كه نمي شود . براي همين هم يكم از هم دانشگاهي ها را اذيت كرد. چند سال گذشت و چشم بنده حقي سراپا تقصير بعد از مدتها به جمالشان روشن شد. به همراه شوهر مكرمه شان در بازار بودند. اليته نه ديگر با چادر عبايي! زلفان از جلو و عقب شال بيرون ريخته و مانتوي تنگ و آرايش آنچناني ، كليه فنون دلبري بجاي آورده… .من اصلا با اين چيزا مشكلي ندارم تازه خوشم هم مي آيد. اما تحول ايشان سبب تهوع در من گشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر