۶ تیر ۱۳۸۹

يونس

يونس اصليتش عرب بود . قبل ازجنگ در آبادان ساكن بودند اما با شروع جنگ لعنتي به شيراز آمدند. سنش بيشتر از ما بود سربازيش را هم رفته بود . قبلا با پدرش در اسكله كار مي كرد. در واقع كارگري مي كرد. پسري بود صاف و ساده ومهربان. صورت گردي داشت و چشمهايي درشت. موهايش فر ريزي داشتند و كم پشت بود. شبها يك نخ وينستون قرمز از لاي كيفش در مي آورد و با هم مي نشستيم وشب نشيني مي كرديم. از هر دري صحبت مي كرديم. حرفهايش به دل مي نشست. اتاق ما 7 -8 نفره بود. من بودم ؛ يونس ،هيبت ازتهران ،وهاب از اصفهان ، مهدي از شيراز و... رشته هايمان هم با هم فرق مي كرد. يونس عمران مي خواند. خيلي بچه زحمتكشي بود. تابستانها در اين گرماي طاقت فرساي اينجا ورطوبت زياد در اسكله كارگري ميكرد چيزي از سختيهايش نمي گفت اما چشمهاي انسانها همه چيز را لو دهند. انگليسيش بسيار قوي بود. شبها مايكل جكسون مي گذاشت و برايم ترجمه مي كرد. يونس فقط يك دست لباس داشت اما هميشه اتو كشيده و تميز بود و كفشهايش واكس خورده و صورتش اصلاح شده بود. مي خواست از اين خراب شده برود. بين ترم رفتم شيراز خا نه مهدي و يونس .چقدر با صفا بودند اين بچه ها. خانه يونس اگر اشتباه نكنم طرفهاي زندان شيراز بود. ترم بعد خوابگا ههايمان جدا شد و بر اساس رشته تحصيلي تفكيك شديم واز اين سر شهر رفتيم آنسر شهر. يونس دوسال از ما دير تر وارد دانشگاه شده بود و بنا براين ديرتر هم فارغ التحصيل شد. موقعي كه من دوران كذايي سربازي را مي گذراندم. از او خبري نداشتم تا اينكه در مراسم ازدواج يكي از دوستان وقتتي سراغش را گرفتيم گفتند كه تصادف كرده و كشته شده است. گفتند تازه ماشين خريده بود و زندگيش در حال سروسامان بود. الان او زير خروارها خاك خوابيده است. دل من اما بي قراراست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر